عاشق دختری شده بودم ... میخواستم باهاش ازدواج کنم
یه روز که داشتم میرفتم دانشگاه
یه ماشین جلو پام وایساد... یه مرد مسنی پشت نشسته بود درو باز کرد گفت پسر بیا کارت دارم...
منم که شکه شدم نزدیک شدم و پرسیدم بله؟ بهم گفت سوار شو... من آشنای مریم هستم باهات حرف دارم
سوار که شدم گفت ببین پسر جون من مریم رو دوس دارم قصدم دارم باهاش ازدواج کنم
بهش گفتم فک نمیکنی که شما یه خورده سنت بیشتر از اونه ؟ گفت عشق که سنو سال نمیشناسه!
اگه که دوستش داری دست از سرش بردار من اونقدی دارم که تا 7 نسل بعدشم بتونن
با پولام خوشبخت زندگی کنن تو چی داری؟ فوقش یه دانشجوی بیکاری
که اگه خیلی خوش شانس باشی یه کاری با یه حقوق بخور نمیر گیرت میاد...
گفتم اینا مهم نیست مهم اینه که من
دوسش دارم! بهم گفت سرتق بازی در نیار اون تورو ترجیح میده به یکی که کلی ثروت داره ؟!
چیزی نداشتم بگم... گفت چقد بهت بدم کنار میکشی؟ علاوه بر اون یه شغل خوبم واست پیدا
میکنم!؟ چی میگی!؟ 10 میلیون خوبه!؟
گفتم آقا من دوسش دارم!
گفت 50 میلیون!؟
گفتم چرا متوجه نیستی!؟
گفت 100!؟
گفتم بیخیال!؟
گفت 200؟!
گفتم لطفا نگه دارید!
گفت یک میلیارد!؟
گفتم به جای این حرفا و سنگ انداحتن شما که اینهمه پول داری زندگی من و اون رو خراب نکن چند تا زندگی رو بساز
گفت یعنی یک میلیاردم کمه!؟
گفتم 10 میلیونم زیاده ولی من عشقم رو نمیفروشم...
گفت شاید اون تورو یه یک میلیارد بفروشه...
چیزی نداشتم بگم...
گفت پیاده نشو لااقل یه قهوه مهمون من باش
گفتم مچکرم پیاده میشم
اصرار کرد
قبول کردم
وقتی به کافی شاپ رسدیم پیاده شدیم مرد دستشو رو شونم گذاشت و منو به داخل راهنمایی کرد...
وقتی که جلوتر رفتم با کمال تعجب دیدم مریم سر میز نشسته
گفت سلام پدر!!!
اون مرده پدرش بود ...
خندید و گفت با پسر خوبی آشنا شدی از تهه دلش دوستت داره
امیدوارم خوشبخت بشین...